محل تبلیغات شما

 

شب همه جا را فراگرفته بود و خب معلوم است ،به غیر از آنهایی که نمی توانستند و یا نمی خواستند که بخوابند ،مابقی به خواب فرو رفته بودند . شاید بعضیشون تا صبح را بی هیچ رویایی به صبح می رساندند و شاید هم گروهی دیگر تا هنگام برخاستن پر از خواب های رنگارنگ می شدند . ، . من بیدار بودم و ستاره ها را نگاه می کردم . چرا می گویند که ستاره ها چشمک می زنند ؟! چیزی سر درنیاوردم .همینطور که داشتم کنجکاوانه مسیر روشنایی نقره فام آسمان را سیر می کردم ،اتفاق عجیبی افتاد! چطور ممکن است ؟ نمیخواهم که زیاد منتظر باشید ،زیاد کشش نمی دهم و یکراست میروم سر اصل مطلب . یکی جلویم ایستاده بود و بر و بر بهم نگاه می کرد .چی فکر می کنید ، ترسیدم ؟ ابدن، چون آن شخص شبه خودم بود . همیشه آرزو می کردم تا ببینم واقعن چه شکلی هستم .آیینه ،فقط تصویری از من را منعکس می کرد و عکس هم شبیهی از آنچه را که هستم را به من نشان می داد ،اما دوست داشتم خودم را ببینم و این فرصت ممتاز برایم فراهم شده بود .پرسید : " حاضری ؟ " گفتم : باید جایی بریم ؟ گفت : " شهر ستاره ها " هیجان زده پرسیدم : چی ؟! شهر ستاره ها !؟ گفت : " خودت میخواستی . پاشو تا خورشید بالا نیامده بایستی برگردیم " دستم را در دستانش قرار دادم ،دستم در دستان خودم جا گرفتند ، احساس بسیار خوبی سراپای وجودم را در برگرفت . نفس عمیقی کشیدم و خودم را سپردم به آنچه داشت اتفاق می افتاد . ☆★☆ شهر ستاره ها پر بود از آدم های جور وا جور ،درست مثل زندگی ،مثل روزهایی که می گذروندیم .نگاهی به خودم کردم و گفتم : فکر می کردم اینجا جور دیگری است ، ولی مثل این که اینگونه نیست . خودم خندید و گفت : " اما این ها خود آدم ها هستند ،نه خودشون !" نتونستم نخندم .ادامه داد : " من خود تو ام و تو خودت هستی ، درسته ؟ " گفتم : خب ؟ ادامه داد : " آدم ها در زمین هستند و خودشون اینجا " گفتم : من که گیج شدم . سری تکان داد و افزود : " تو در زمینی ،اما من اینجا زندگی می کنم " .تازه متوجه شدم. گفتم : من خیال می کردم وقتی آدم می میره ،ستاره میشه ،در حالی که ما وقتی هم که زنده هستیم اینجا هستیم .لبخندی زد و گفت : " وقتی که یکی می میره ، دیگه ستاره ای نداره " کنجکاوانه نگاهش کردم .منتظر ماندم ،اما جوابی نداد . راه افتادیم و آدم های زیادی را دیدم که در زمین خواب بودند،ولی در شهر ستاره ها بیدار بودند ،و مرتب بالا و پایین می رفتند و لبخند می زدند . هیچکس هم با دیگری حرف نمیزد .گفتم : اینجا از غم و غصه خبری نیست .خودم جواب داد : " چون از زندگی زمینی اثری نیست " پرسیدم : پس چه ومی دارد که اینگونه باشد ؟ اینبار خودم حیرت زده به من خیره شد . ولی چیزی نگفت و دوباره راه افتادیم . همه جا آرامش و شور و سرور بود .آدم ها فقط می خندیدند ، حتی اون هایی که من در زمین حتی برای یکبار هم خندیدنشان را ندیده بودم . گفتم : حتی زن و شوهر ها ،پدر و مادر و فرزندها با هم کاری ندارند ،این دیگه خیلی مسخره است ! خودم ناراحت شد ،اما به روی خودش نیاورد . از او سئوال کردم : وقتی یکنفر روی زمین می رود،چگونه ستاره اش هم ناپدید می شود ؟ من شنیده بودم که درست برعکس است و آدم ها ستاره می شوند . فکر کردم که دوباره پرسشم بی پاسخ خواهد ماند ، اما خوشبختانه اینگونه نشد و اینبار خودم جواب داد : " آن شخص هم مثل شمع به سرعت ذوب می شود .،آنگاه دیگران مدت کوتاهی لبخند نمی زنند،اما بعد دوباره همه چیز از سر گرفته خواهد شد " . با خودم اندیشیدم که این زندگی چقدر پیچیده است.به خودم گفتم : تو هم همینطور ؟ منظورم این است که وقتی من هم از دنیا برم . حرفم را قطع کرد : " قانون برای همه یکسان است " . دوست داشتم باز هم بدونم،ولی فرصت تمام شده بود و باید باز می گشتیم . ☆★☆ آفتاب داشت طلوع می کرد ،شب رفته بود و از ستاره ها هم خبری نبود . به خودم قول دادم که بیشتر لبخند بزنم

شهر ستاره ها / م.خوش قلم

صندوقچه ی اسرار / قسمت دوم ( م.خوش قلم )

داستان؛ " صندوقچه ی اسرار " / م.خوش قلم

ها ,هم ,؟ ,ستاره ,، ,گفتم ,ستاره ها ,شهر ستاره ,می کردم ,آدم ها ,بود و

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

عاشقانه هایم